سیروس امیری زنگنه
استاد "سیروس امیری زنگنه"، شاعر خوزستانی، زادهی دوم خرداد ماه ۱۳۴۳ خورشیدی، در باغملک است.
اشعارش در مجلات و نشریات مختلفی چاپ و مناشر شده، ولی افسوس که تاکنون کتابی از اشعارشان را چاپ و منتشر نکرده است.
ایشان مبدع و طراح شعر "دو بیت سپید" هستند.
◇ نمونهی شعر:
(۱)
دوسه خط
بوسه نوشتم
سر خط
باران شد
زندگی سخت شد و
عاشق تو
نالان شد
روز دلواپسم و شب همه شب اعدامم
بیتو
ای وای فقط تاول دل
تاوان شد.
(۲)
این شنیدی که
بعد از
دوسه خط
بیتابی
ناگهان نقطه
خودم را
سر خط میبینم
یا که بعد از
دوسه لب
از سر عکست
هر شب
قرص خوابآوار خود را
ز لبت میچینم؟
(۳)
غروب
بی او
باران
غمگین به خیابان
قدم میزند
زرهم را بیاورید!
(۴)
هر که آمد پهلویم سهراب دید
من همان اسفندیار ناامید
من سیاووش را نمیشویم به آب
وای از دست تو ای گردآفرید
(۵)
سکانس بوسه را
بر پردهی بازار
میبندی
تنفس
در کنار یار را
در صحنهی دیدار
میبندی
تو رقص گیسوی
یک بید مجنون
بر کنار
بوم یک نقاش
به فتوا
با چماق و خنجر تاتار
میبندی
(۶)
دست میکشم
به پشت ثانیهها
به سر و گوش عقربهی دقیقه گرد
روز از تلاطم مینشیند
ساعتی با هم در علفزار چرخ میزنیم
از همه چیز میگوییم
از ساعاتی که میشد
نصف شهر را
فتح کرد
و به تاخت تا وقت وعده
رفت
و نشد
از رم پرندگان ترسیده دم سمهای ثانیهگرد و از
همیشه دیر رسیدن
بالای سر پرندهای که
ساچمهها از چشمانش
با خون بیرون گریستند، گفت
و باز گفت
قرار از کافه گریخته بود از ترس
از تاخیر
از احتمالات
از دستگیری
اما کسی که دلبسته باشد
اغِلب حوالی محل قرار
با ثانیه گرد ملتهب
از دور
کافه را
میپیماید با چشمان مضطرب
میشود از له شدن
ته سیگارهای پیادهروها فهمید
و سیگارهای نصفه خاموش
که معشوقه
تا ساعت دستگیری تو
نه چیزی خورد
و نه سفارش قهوه داده بود
همین قدر نازک دل
همین قدر پر تشویش
مثل من
من و تو
مثل اغلب اوقات همشهریهایمان
میشود گفت از
ساعتها
از ثانیهگردهای کبود
دقیقهگردهای شکسته و
دستگیر شده
و ساعتگردهای کوتولهی خوابیده در
بازداشتگاههای دنج میز ساعتساز پیر
و گفت مردم شهر
با دست و دل خالی
به دیدارهای اضطراری
رفته
برگشته
فرار نکرده
دارو خورده و
خوابیدهاند
بیآنکه فرصت کنند
به بازجوها بگویند
انسان اگر
به دیدار انسان نرود
پس
اسبهای ثانیهها را
کدام خسروان
زین کرده
و در مملکت خیال مشتعل خویش
تا پای قصر شیرین
به مصلحت عشق
بتازانند
بگذریم
حالا که ساعت
سالهاست
عقربه ترک خوردهاش را
گچ گرفته
با چفیه انداخته
گردن اوقات نحس
و ثانیهگرد را
زیر بغل زده
ساعت گرد معلولش را
روی صفحه پس پشت دقیقه گرد
به سختی میکشد
بگذریم
بالاخره یکی
ماه را
بالای میز کار
برای به تیک تاک انداختن زندگی
و انهدام پتیارگان خاموشی
روشن خواهد کرد.
(۷)
این روزها
دست زدهام به تمرین کلمات انتحاری
مثل این که بگویم
دشنه
اسب
و بعد خداحافظی از مادر
هنوز
نرسیده وارسیده
پایم از رکاب در نیامده
کسی وطن را
تا دسته فرو کند در پهلویم
بگویم
عشق
دختری ممنوعه
از قلعهای کهن
چهاردیوار خونی شعر برایم بفرستد
و بمیرد
سنگ
گنجشک کاغذی
قیچی
تاب
تاپ
عباسی
شلوارک
دریا
خدا، عمو زنجیر باف را
پشت کوه نندازی
مثلا
از این دست کلمات
و اجناس مخالف از
لهجههای مختلف که
در خنزر پنزری خدایی خراز باستانی و زبانشناس
یافت میشود فراوان
شبانه که خراز نیست
و فلفل هندی نایاب
چقدر خال مهرویان را
تا باطوم
بر سرم کوبیدند
گفتم
بوی بابونه
از زیر یا کنار هرچیزی
بوی بابونهست
کسی گفت: خفه
سهراب برای این مُرد
که دماغش بوی قرمه سبزی را
از زیر کلاهخود شنید
این روزها مرزهای خاطر میانه
کوتاهاند
و با شتر پیمودنیتر
حرف از
کلاهخود و
مرامِ _
قاطر میانهای نزن که
شنزارهایش هنوز
طعم خون دختر میدهند
و مردان جیغ جیغوی جگر سوختهاش
مالیات به آرامش دنیای بیتفنگ نداده
و در هر، حیالسلاح
کشتگانش
در نماز میت
سلام نظامی
به فرمانده میدهند
عزیزم
قاب بر دیوار خواب خلق
همیشه دختری ایستاده میخ میشود
محبوبم
بمان
زخمه از ساز رفتن برگیر
از خاطر میانه
تا صحرای سینه
عنکبوتها
بر اهرام فراعنه
تار میزنند.
(۸)
دیشب
خواب دیدم
شبی سرد
که هیچ ماری
در قصه نبود
و سیب
و فریب
هنوز در داستان
دهان تیپی را
برای خروج نیافته بودند
و باور
داستان عتیقهای بود
از زیست نوعی جاندار دو پا
که شیارهای مغزشان
چندان عمیق نبود
و هر که میگفت
من از آسمان شنیدم
فلان سوسمار برای رشد
فلان آلت خوب است
شیار مغزشان دستور
به قتل عام سوسمارها میداد
خبری نبود
و در خیال خاک
تنها علفها
با پچ پچی ریز
لای صخرهها
با ترسی نازک میروییدند
به شکل هلال نازکی
از چالاب
از برکهای که
کنارش گوزنها میرقصیدند
از تشت آب حیاط پیرزنی که
پسرش را
به جرم پناه دادن به گربهای زخمی
برده بودند
از آب مانده در جدول کنار خیابانتان
گذشتم
تا خبر عاشق شدنم
به تو،
پلنگآبادی دور دست،
که قرار است
علفزار جانم را
به شکارم بیاشوبی
و گلویم
به دندان گرفته
از صخرهها بالا برده
نیمه جانم را
لای دو شاخ تنها درختی که
سیاهی کوه را
به جستجوی آتش
"آتشکاران جنگل" پیموده
بنوشی،
و از استخوانهای رستهام
در نسلهای بعد زمین
چوپانانش
نی ساخته
به گوش برههای مابعدالطبیعه
داستانم را
بنوازند
در این شعر
پرده بردارم.
(۹)
محبوبم
تا سنگ
و صخرههای یک وطن را
سکوت بفرساید
عشق را
از من در نوجوانی پنجره
و تو را
در کوچکی
زیر پستان مادر
به روسری گرفتند
برای آبادی فکر دیگری باید کرد
زنگُل را
بر گردن قوچ پیشروی اتاق شکارچی
آویختند
و هر پسین
نی چوپان
بر دیوار کلبههای یکجانشین
گلههای صامت را
با مصوتهای بلند
کوتاه
بعد
کمی آرام
و ناگهان
بریده
که بگیرید
بخورید
و بیاشامید
"که این
قسمتی از بدن من است"
از عشای ربانی
به کشتارگاه میبرند؟
(۱۰)
پرندهها پرواز را انکار
به درختها دیگر
ایمان نداشتند
ماهیها
به سنگها و اعماق
انسانها
از خیابانها گریختند
من و تو
که نه درخت
نه طاق
نه صخره و سنگی داشتیم
برای گریختن
خانهای که نداریم هم
از تنهایی ما دور است
دور
کوچه هم
پاگرد ندارد
ما نمیتوانیم
از دوست داشتن
پایینتر بیاییم
آزادی را اگر
می خواه ای بخواه
اما
در چشمانم نگاه کن
راست بگو
ما که
نه خانه داریم
نه کوچه مهلت یک بوسه به ما داد
حتی در کوچکی
نه من پرندهای داشتم
که در نای ات
بخوابانمش
تا برایم بخواند
وقتی که دلم
اشکهایش را
پشت دندهایم
پنهان میخواهد بریزد،
آزادی را
بخواهم برای چه
وقتی درختها
در من
توهمی از جریانی سبزند
و گردنها
یادگار طنابانند
بیا پاگردی پیدا کنیم
کمی کنار یک برکه بنشینیم
و به ماهیهای کوچولویی که فقط
دنبال دریا
"شبیه شایعه
در دهان زنان روستایی میچرخند
و بزرگ میشوند"
نگاه کنیم
و بخندیم.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
┄┅═✧❁