مهناز اللهوردی میگونی
خانم "مهناز اللهوردی میگونی"، شاعر و مدرس دانشگاه، زادهی روز پنجشنبه ۴ فروردین ۱۳۵۶ خورشیدی، در تهران است. ایشان دکتری زبان و ادبیات فارسیست و عضو فدراسیون کوهنوردی و مدیر موسسهی فرهنگی ورزشی میگونی و عضو ارشد بنیاد جهانی سبزمنش میباشد.
کتاب "دختر میگون"، مجموعهای از غزلهای ایشان است، که در اردیبهشت ۱۴۰۳، چاپ و منتشر شده است.
◇ نمونهی شعر:
(۱)
دختر میگون چرا اینگونه غوغا میکنی؟
عاشقان را ناز شستت خوب شیدا میکنی
میخرامی عشوه و نازت ز من جان میبرد
شعلهها در قلب و جان من تو بر پا میکنی
زلف افشان میکنی با غمزهی افسونگرت
پس چرا عشق مرا اینگونه حاشا میکنی؟
جان فدای خندههای مست و بیپروای تو
از چه رو آغوش میخواهم تو پروا میکنی؟
دست را پس میزنی و مینهی پا را به پیش
نامهی بیپاسخم را بیوفا تا میکنی
اندکی هم رام شو، ای آهوی طناز من
عاشقم، آخر مرا در عشق رسوا میکنی
هر چه میخواهی بپر، تو کفتر جلد منی
باز میگردی به بام و یادی از ”ما“ میکنی.
(۲)
به قماری که نمودم همهی قلب تو بردم
عشق زیبای تو را باز به این سینه سپردم
بعد سرمای نگاه تو فرو ریخت وجودم
بعد انکار تو در کنج دل از دلهره مُردم
از خودم رفتم و تسلیم شدم پیش نگاهات
دل و جان را به تماشای غرور تو سپردم
نیست ممکن که از این واقعه در خویش گریزم
نیست پیدا که چه حرصی من از این حادثه خوردم
شوق خوابید در این جنگل و خورشید فرو مرد
روح رنجید و من خسته در این جسم فسردم
ریشه ریشه شده از خشم شما قالی ذهنام
تکه تکه شده از حرف شما ساقهی تردم
در دل دشت جنونام همه شوقی همه شوری
پیش آن جام زلالات همه دَردم همه دُردم
نیش چاقو و سه تا قطرهی خون، یک شب ماتم
من تن سرد تو را آه در آغوش فشردم.
(۳)
صبح میآید نفسهایش پر از آواز عشق
با صدای دلنواز بلبل طناز عشق
چشمها را میگشایم رو به باغ زندگی
برگ ریزان میشود در دفتر پر راز عشق
خشخش پاییز و گاه دلبریهای نسیم
رقص برگ و شانههای قافیه پرداز عشق
خوشههای نور را بر پلک گل میپاشد و
میدود در التهاب کوچهی آغاز عشق
شاخهی پاییزم و لبریزم از افتادگی
کام دل میگیرم از گلبوسهی طناز عشق
صبح میآید و من غرق نگاهش میشوم
مست در آغوش گرم و بوسههای ناز عشق
تا شمیم صبح میپیچید درون کوچهها
شعرهایم میشود لبریز از ایجاز عشق
هر سپیده با طلوع آفتاب چشم تو
صبح من خوش میشود از نغمههای ساز عشق.
(۴)
آنقدر برقص
تا باد بوی گلهای پیراهنت را
تا بهشت ببرد
بگذار حوریان بفهمند
سرچشمهی عطر بهشت
از دامن توست
برقص تا خورشید
در پیچش اندام تو غروب کند
و ماه از هرم نفسهای تو سر بکشد.
(۵)
وارونه میخندم
وقتی در بند کلام نمیبینمت
وقتی روح سر کشم در حصار بیتفاوتیهایت زندانی میشود
وارونه میخندم
وقتی گیسوانم در خیال دستهایت شل میشوند و فرو میریزند
و غم میشکند
در چشمهایم...
(۶)
من خدا را
نه در آن مسجد و دیر،
بلکه در عطر دلانگیز هوا و نم خاک
بعد یک بارش باران دیدم
من خدا را
در شفقهای قشنگ دم صبح
انتظار لب شبنم به هوسهای طلوع
بعد یک تابش آرام به روی گل سنگ
و در آن چهچههی مرغ غزل خوان دیدم...
من خدا را
در افقهای بلند
در سراشیب پر از سنگ و صعود
سرخی موج در آن خط غروب
در نفسهای دم سلسله وار
حس آرامشم از بعد فرود
در
نظر بازی خوبان دیدم...
من خدا را
در تو دیدم
آن زمانی که دلت بند دلم بود
چنان بند
که سودا زده از فرش مرا عرش خدا میبردی
تا به رویا و خیال
تا بهشت عدنت
زیر آن سایهی گستردهی عشق.
من تو را
نقش یک بوسهی جان بخش بر این
روح زخمی پریشان دیدم
من خدا را
توی آیینهی شفاف اتاقم دیدم
در همان وقت که از چشم ترش عشق فقط میبارید
من خدا را
روی آیینه خود
عاشق و گریان دیدم...
(۷)
تو را تا اوج خواهم برد
تو را تا فتح قله
تا به آنجا که دگر هرگز نباشد اوج دیگر جز بلندای غرور و شرم
تو را تا قله خواهم برد
به یاد مهربانیهای چشمانت
بیاد زمزمههایی که میخوانند ماندن را
به قعر درههای ساکت و فانی
و کشف راههای پرخم و سنگی
که تا دهلیز قلبت میکشاند این تمامم راا
و تو خواندی
مداوم گوشم از آهنگ تند آخرین دیدار
و باد هو هو کنان ترسیم میکرد گیسوانم را
پریشانحال و درمانده
بیمناک از این همه تنها شدن
آههه
بیا جانم ستان اما همین یک لحظه را در پیش من باش،
هوا سرد است
و تو سرمای جانسوز تنت را دست من دادی
و من آهسته بغض از لب فرو بستم
چه میکردم
تو تا پایان روز و دوستی فرصت به من دادی
که بنشانم کنارت آفتاب و عشق و مستی را
دقایق تند و بیپروا
رژه میرفتن از روی خطوط درد و استیصال
و من پیوسته از هر سو
فرو میبردمش چنگال ترسم را
بر آن مهری
که در عمق دلت داری
بیا ما قبل این تاریکی مطلق
به تیر بوسه خاموشش کنیم لبهای هذیانگوی مستم را،
بیا جانم ستان اما بهقدر لحظهای در پیش من باش...
به رویاها
سکوت ناب کوهستان
و شرم قله از مهمان ناخوانده و موزون قدمهایت
که تا بیانتهای راه میرفتند
و تو خواندی
به گوش کوه فریاد صلابت را
دهان صخره را بستی
که پژواک صدایم را ندا میداد
به عمق رود میگفتی سرود تند رفتن را
شبی تاریک بود و بیم تنهایی و ما در سوزش و سرما
و تو ماندی میان بوته زاری که تنش وحشت درو میکرد
دلم خوش بود
که فردا باز
به گام گرم پر شوقت
یخ سرد بلوری دلت
شبنموار میـخندد...
خیالی نیست، نشد دیگر،،
و دیگر بار راهی و
هماوردی دگر آید
که راه قله را اینبار خواهد یافت
نه زحمت بر دلت سازد نه بار عشق دوش تو...
و در آن راه وحشت زا
سرود زنده بودن را میان جمعتان فریاد خواهد داد.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
┄┅═✧❁