لیلا طیبی (صحرا)

لیلا طیبی (صحرا)

اشعار و آثار لیلا طیبی
لیلا طیبی (صحرا)

لیلا طیبی (صحرا)

اشعار و آثار لیلا طیبی

الیاس علوی

الیاس علوی

آقای "الیاس علوی"، شاعر افغانستانی، زاده‌ی روستای برغص، ولسوالی خدیر در ولایت دایکندی است.

   

وی به دلیل جنگ‌های داخلی در شش‌ سالگی از افغانستان به ایران مهاجرت کرد و سال‌ها در شهر مشهد زندگی کرد.
در سال ۱۳۸۴ به افغانستان بازگشت و مدتی را در کابل به سر برد و دوباره رخت هجرت را پوشید و در حال حاضر ساکن شهر آدلاید استرالیا است، و به کار تدریس هنر به کودکان و نوجوانان مشغول است.
علوی در رشته‌ی «هنرهای زیبا» در سال ۱۳۹۹ از کالج هنرهای چلسی، دانشگاه لندن در مقطع ماستری (فوق لیسانس) فارغ‌التحصیل شد. همچنین در سال ۱۳۹۴ از دانشگاه «جنوب استرالیا» در مقطع ماستری (فوق لیسانس) در رشته‌ی “هنرهای تجسمی” فارغ‌التحصیل شد.
او تاکنون در نمایشگاه‌های متعدد انفرادی و گروهی در شهرهای مختلفی از جمله سیدنی، ملبورن، آدلاید، تورنتو، لندن، تهران و کابل شرکت داشته است، و  بورسیه‌ی بین‌المللی “سمستگ” را در سال ۱۳۹۸ به دست آورده است.
نخستین مجموعه شعرش با نام «من گرگ خیالبافی هستم»، برگزیده‌ی جایزه‌ی شعر خبرنگاران شد و رتبه‌ی دوم جایزه‌ی ادبی قیصر امین‌پور (کتاب سال شعر جوان) را به‌دست آورد. این مجموعه توسط نشر آهنگ دیگر منتشر شد، اما با توجه به تعطیل شدن این نشر، چاپ چهارم این کتاب در سال ۱۳۹۴ به نشر «نیماژ» سپرده شد.
دومین مجموعه شعر او با نام «بعضی زخم‌ها» توسط انتشارات تاک، در کابل منتشر شد. چاپ دوم در سال ۱۳۹۷ منتشر شد.
سومین مجموعه شعر او با نام «حُدود» در سال ۱۳۹۶، توسط نشر نیماژ منتشر شد و تاکنون به چاپ دوم رسیده‌است.

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
خدا کند انگورها برسند
جهان مست شود...
تلو تلو بخورند خیابان‌ها
به شانه‌ی هم بزنند
رئیس‌جمهورها و گداها
مرزها مست شوند...
و محمدعلی بعد از ۱۷ سال مادرش را ببیند
و آمنه بعد از ۱۷ سال کودکش را لمس کند
خدا کند انگورها برسند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوکش دخترانش را آزاد کند
برای لحظه‌ای
تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را
کاردها یادشان برود
بریدن را
قلم‌ها آتش را
آتش‌بس بنویسند
خدا کند کوه‌ها به هم برسند
دریا چنگ بزند به آسمان
ماهش را بدزدد
به میخانه‌ شوند پلنگ‌ها با آهوها
خدا کند مستی به اشیاء سرایت کند
پنجره‌‌ها
دیوارها را بشکنند
و تو
همچنانکه یارت را تنگ می‌بوسی
مرا نیز به یاد بیاوری
محبوب من
محبوب دور افتاده‌ی من
با من بزن پیاله‌ای دیگر
به سلامتی باغ‌های معلق انگور.

(۲)
گیلاس­های بسیاری را تنگ دریده­‌ام
اما هیچ کدام بوسه اول­ بار نمی­شود.

تابستان بود
تابستان ِ بلند
تابستان ِ تنبل
و تابستان، گردهای شهوتش را به کفایت پاشیده بود.
آن بالا، دور از شهر و آدمیانش
از تاکسی پیاده شدیم
و در گندمزار رازدار، گم شدی
و آنجا
بوسیدیم یکدیگر را
برای اولین بار بوسیدیم.
        سپس زبانم -گوزن ِ هوسباز-
        از دره­ها و کوه­های گردنت سرازیر شد
        به دشت خامُش سینه­ات رسید
        و از دو انجیر ِ تازه­ جوان، سیر نوشید.
        پایین­تر
        از پس گندمزارِ  پوستت،
        استخوان­های دنده­هایت پدیدار بود
        - یک، دو، سه، چهار...
و صدای پیانو از دور می‌آمد
گفتی: «لابد باخ است. برای ما می­نوازد!»
        خندیدیم
        به غایت معصومیت
        و غایت شهوت خندیدیم.
اطرافمان مورچه­‌ها، بار شهوت می­بردند
موسیچه­ها شهوت می­خواندند
و همه چیز شهوت بود.

        تابستان بود
        اوج تابستان
        تو بودی
        من بودم
        و دریدنِ جانِ زردآلوها
        گیلاس­ها
        انجیرها
        و البته صدای آن پیانوی مرموز.

(۳)
ما هر دو مردگانیم،
تنها تو نفس می‌کشی و من نمی‌توانم
اما وقتی دست‌هایت را در آب می‌شویی
نفست بند می‌آید.
با من حرف بزن
که مقتول توام.

(۴)
صبح‌ها در سکوت به ذرات نور می‌بینی
کلکین را باز میکنی
سرفه‌ات می‌گیرد
کلکین را می‌بندی
خیره می‌شوی به موجودات محو در خیابان...
- چرا کابل این همه دود دارد؟
آن صبح هم
پسِ خواب‌های پریشانمان منتظر همین سوال بودیم
اما دهان تو دیگر نپرسید
دیگر هیچ سوالی نپرسید.

اول بار عشق تو را به سکوت برده بود
پانزده ساله بودی که از خانه گریختی
پدرت کلانِ قریه بود
تو ننگ خوانده شدی
و نامت قدغن شد.
- "در سکوت
همه چیز را در ذهنم ساختم
دستمال‌های دستباف
تکانِ شانه‌ها
اسب عروس و گلوله‌های شادی را"
و به بستر مردی شدی که تنها چند سال آغوشت را جوان یافت
و دنبال آغوشِ جوان‌تری رفت.

تا چشم به هم زدی
"مادر" بودی
و مادرت با شش خواهر
و برادران
و پدرت به ایران رفته بودند.
- "هر روز نزدیک خانه می‌آمدم
نگاه می‌کردم و آتش می‌گرفتم
هیچ کدامتان نبودید
دیگر نمی‌توانستم
دست کودکانم را گرفتم و به شهر آمدم".
آری اولین بار در هرات دیدمت
بعد از ۲۱ سال
بی‌آنکه خاطره‌ای از تو داشته باشم
اما خواهرک من بودی
می‌گفتی "چرا نمی‌توانم به دیدار پدر بروم؟
تا مشهد تنها پنج ساعت راه است
اصلن صبح می‌روم و شب پس می‌آیم"
گفته بودم خواهرم، دوره تیموریان نیست
تو نیز "گوهرشاد" نیستی که دلت را در هرات بنا کنی و سرت را در مشهد
حالا مرزها را سگانی تمیز گرفته‌اند
که کاغذهایی پر از شماره و مرّکب قلم‌های مرغوب را بو می‌کشند.
و باز نگاه ِ پرسانگر تو
- آخر چرا؟

حالا چهارده روز است هیچ نمی‌پرسی
چهارده روز است
از گورستان بالای تپه‌ی "شهرک حاجی نبی"
به دورها می‌بینی
به کوه‌هایی که
امتدادش به آن خانه گلی در قلب "دایکندی" می‌رسد.

       حالا فشار خون مادرت بالا می‌رود
       پدر به جای دورتری در سقف می‌بیند
       برای آنها تو دخترکی ۱۹ ساله‌ای
       زیبا و جسور
       بر اسب وحشی می‌تازی
       و گاوها را می‌دوشی

آنها این نام آشنا بر تخته سنگی غریب را،
       تصادفی پوچ
و عکس زنی پر از چین و زخم را خیال می‌دانند.

خواهرکم
       آدمی چقدر کوتاه
       و مادرمرده مرزها چقدر واقعی‌اند.
-----------
پ.ن:
شعری برای خواهرم "ظاهره" که چند ماه قبل در کابل از دنیا رفت. تمام خاطره ام از او فقط به دو دیدار برمی گردد که بعد از ۲۱ سال اول بار دیدمش. پدرم و مادرم اما  نتوانستند بزرگترین دخترشان را دوباره ببینند. آنها ۲۵ سال گذشته را ساکن ایران هستند و بازگشت به وطن برایشان میسر نشده است.

(۵)
وقتی می‌خندی
هوا سرد می‌شود
دندان‌هایت اگر نبود
آسمان یک فصل کم داشت.

(۶)
گاهی بهتر است دروغ بگوییم
برای ابراهیم
ابراهیم
نه تو می‌توانی غم‌ها را بشکنی
تبر بزرگ را بر دوش بزرگترین غم بنشانی
و زیر لب با خدایت بخندی
تو تنها می‌توانی
رستوران کوچکی در «اُکانول» را جارو بکشی
و گاهی بی‌گدار به دخترک زیبا، چشمک بزنی. 

نه من الیاسم
که می‌گویند هنوز زنده است
و بر دریاهای بی‌در و پیکر فرمانروایی می‌کند
من تنها می‌توانم
قرص‌های افسردگی‌ام را از یاد نبرم
و مواظب باشم مستی
به سرک‌های* منتهی به شهر سرایت نکند.

تاریکی ادامه دارد
بیا لب‌هامان را آتش بزنیم
و روح آواره‌مان را به آسمان بفرستیم 
تا ابر شوند
ببارند
و ما را چون مورچه‌های کوچک ِ دلتنگ در خود غرق کنند...
- آری
  گاهی بهتر است خیالبافی کنیم.

ابراهیم
ما پیامبران بی‌کتاب و نان و نامه‌ایم 
که صبح‌ها از شانه‌‌ی گرسنه‌‌ی شب بر می‌خیزیم
چین‌های پیشانیمان را اتو می‌کشیم
و به اسماعیل خوشبخت همسایه لبخند می‌زنیم
- آری
گاهی بهتر است دروغ بگوییم. 
---------
 * سَرَک: خیابان، جاده

(۷)
بر پله نشسته
بر پله نشسته‌ای با زیبایی‌ات
با کفش‌های کتانی
و ژاکت سبزت

سرما
خیره مانده گونه‌هات
پلک هم نمی‌زند
چای تازه دم است نفست
عابران خسته غروب را

تو رفته‌ای
بر پله نشسته زیبایی‌ات

(۸)
از بهار تقویم می‌ماند
از من
استخوان‌هایی که تو را دوست داشتند.

(۹)
به دریا که نگاه می‌کنی محبوبم
دریا نیز به زیبایی تو نگاه می‌کند
نزدیکش نشو
می‌ترسم
به لحظه‌ای دستانش را باز کند
و تو را با خود ببرد.

(۱۰)
پیراهن سرخ به تو می‌آید
یا تو به پیراهن سرخ؟
شکوفه‌ها را باد باردار می‌کند
یا زیبایی تو؟

(۱۱)
چه فرق می‌کند؟
«رندل‌المال»* یا «مشهد»
«گلنلک»* یا «قندهار»
تو نیستی
و این اتاق کلکینی* به صبح ندارد.

روانشناسم می‌گوید
«نوستالوژیا» گرفته‌ای
نووو سی ی ی تاااا
لووو ژی ی یااااا
مرا ببخشید منتقدان عزیز!
اگر قواعد ظریفتان را رعایت نمی‌کنم
این روزها همه قافیه را باخته‌ایم
خاک‌ها مین می‌زایند
شراب‌ها مزّه شاش می‌دهند
گرگ‌ها به پاسبانی گله نشسته‌اند
و آنکه آن بالا خوابش برده
قاعده‌ها را از یاد برده است.
می‌خواهم به تو فکر کنم
که شیوع کرده‌ای در رگ‌هایم
چون ایدز در آفریقا
افسردگی در غرب

می‌خواهم به تو فکر کنم
امّا می‌گویند
قایقی با بیست و پنج بدن بودند
با بیست و پنج هزار زخم
بیست و پنج هزار امید
می‌گویند
بین آنها لبی به زیبایی تو فریاد زده است: کمک
دستی به زیبایی تو فریاده زده است:...
می‌خواهم به تو فکر کنم
نه به قایقی که در اقیانوس آرام غرق شده است
کودکانی که تجارت می‌شوند
غرائض جنسی حیوانات.

زمانه روسپی‌گری است عزیزم
تو موهایت را به ده دینار می‌فروشی
من همین شعر را که برای تو می‌نویسم
به پایتخت ایمیل می‌کنم
تا شاید جایزه‌ای ببرم.

روانشناسم می‌گوید
یار تازه بگیر
هوای تازه بنوش
آخ
چه فرق می‌کند
تو نیستی
و این اتاق کلکینی برای نفس کشیدن ندارد.
----------
* رندل‌المال: خیابانی شلوغ و دیدنی در آدلاید
* گلنلک: ساحلی زیبا در آدلاید استرالیا
* کلکین: در فارسی دری به معنای دریچه، پنجره است.

(۱۲)
دستانت را گرفتند
و دهانت را خرد کردند
به همین سادگی تمام شدی

از من نخواه در مرگ تو غزل بنویسم
کلماتم را بشویم
آنطور که خون لب‌هایت را شستند
و خون لب‌هایت بند نمی‌آمد

تو را شهید نمی‌خوانم
تو کشته‌ی تاریکی هستی
کشته‌ی تاریکی
این شعر نیست
چشمان کوچک توست
که در تاریکی ترسیده است
در تنهایی
گریه کرده 
اعتراف کرده است.

نمی‌خواهم از تو فرشته‌ای بسازم با بال‌های نامرئی
تو نیز بی‌وفا بودی
بی‌پروا می‌خندیدی
گاهی دروغ می‌گفتی
تو فرشته نبودی
اما آنکه سینه‌ات را سوخته به بهشت می‌رود
با حوریان شیرین هماغوشی می‌کند
با بزرگان محشور می‌شود
تو بزرگ نبودی
مال همین پائین شهر بودی.

می‌دانم از شعرهای من خوشت نمی‌آید
می‌گفتی: "شعرت استخوان ندارد
قافیه و ردیفش کو؟"
حالا ویرانی‌ام را می‌بینی؟
تو قافیه و ردیف زندگی‌ام بودی.

این شعر نیست
خون دهان توست که بند نمی‌آید.

(۱۳)
بخند ممنوع من
که با هر بوسه
هزار تازیانه می‌نویسند
فرشتگانِ شانه‌ها
که هیچ دستی آن‌ها را لمس نکرده‌ است
فرشتگان حسود
همه چیز را خواهند نوشت.

(۱۴)
امید گاهی به خانه‌ی ما می‌آید
به خنده‌اش بیدار می‌شویم
دورش می‌نشینیم
و چای سبز می‌نوشیم
امید دستان لطیفش را روی سرمان می‌کشد
و دلداری می‌دهد
به‌ خاطر مرگ پدر
سل مادر
سرمای بیرون دریچه

امید چون آهنگی آرام، ما را آرام می‌کند
اما پریشان است هنگام رفتن،
پاهایش ناتوان،
نفسش می‌گیرد
دردهامان را با خود می‌برد
«به امید دیدار»
به رسم همیشه می‌گوید
در آستانه‌ی در

امید گاهی به خانه‌‌ی ما می‌آید.

(۱۵)
به خواهرم گفتم
از میدان‌ها
محله‌های بزرگان
و بازارهای شلوغ کابل دوری کن
گفت:
مرگ در اینجا چون گرد در هواست،
همه‌ی دریچه‌ها را ببندی نیز
سرانجام به اتاقت می‌آید.

(۱۶)
دنیا غمگینم می‌کند
بر آمدن آفتاب
چرخیدن آدم‌ها دور مربعی توخالی
صدای ناقوس‌ها
صدای پدرم
و صدای دخترک زیبا که خبرهای جنگ را می‌خواند

سایه‌ها غمگینم می‌کند
درختی را که سایه‌اش در مرز کشور دیگری بیافتد، تیرباران می‌کنند
درخت‌های بسیاری را کشتند
کوه‌های بسیاری
اسب‌های بسیاری
گاوهای بسیاری را
اما کسی برایشان شعر نمی‌نویسد
می‌گویند آدمی اصل است، آدمی

کم کم غروب می‌شود
چند ثانیه بعد از غروب، یک خط سرخ آسمان را می‌گیرد
آن چند ثانیه
بهترین زمان برای عکاسی‌ست
در یک چنین لحظه‌ای می‌خواهم تمام شوم.

(۱۷)
ما می‌میریم
تا عکّاسِ تایمز جایزه بگیرد.

(۱۸)
خدا وقتی گونه‌های تو را می‌تراشید
لب‌های تو را می‌بافت
پاهای تو را بنا می‌کرد
دست‌هایش نمی‌لرزید؟

(۱۹)
آی شب،  آی شب
من خانه ای ندارم
اما دهانم با من است
رو به قلعه‌ی تاریکت می‌ایستم
و فریاد می‌زنم.
نه پرده‌ها
نه پیاله‌ها
نه پاسبان‌ها
پنهانت نمی‌توانند
که صدایم از سنگ می‌گذرد
از سیمان می‌گذرد
و تا استخوانت تیر می‌کشد
آی شب،
آرام نخواهی خفت.
این خشم
بغض هزار پرنده است
که مجال رها شدن نیافتند
از دایکندی
تا کردستان
از بلخ
تا شیراز
از استانبول
تا پاترا
هزار پرنده اما
رها شده‌اند
آی شب،
آرام نخواهی خفت.

(۲۰)
ما در میانه‌‌ی جنگ عاشق شدیم
میان دو کارزار
میان دو بمباران
یکی از سپاه صلاح‌الدّین 
یکی از صف صلیبیان
به هم رسیدیم

چون دیدار دوباره‌ی آدمی با خاک
در هم تنیدیم
چون تار و پود یک پیراهن.

پرنده به آسمان
غزالان به دشت
پلنگان به کوه
و من به تو تعلق دارم

امّا
آیا گلوله‌ها اجازه لبخند می‌دهند؟
گلوله‌ها اجازه بوسه می‌دهند؟

ما در میانه‌ی جنگ عاشق شدیم
بین دو نیم‌نگاه
بین دو اخم
بین دو دستور تیرباران
ما را در مرز دو سرزمین دفن کنید.

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

┄┅═✧❁

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد